آخرین پست سال 1391
این آخر سالی درگیری هام خیییییییییلی زیاد بود و همه کارام به هم گوریده بود اما یه وقت فکر نکنی به فکر تو نبودم هااااا روز جمعه ای که دیدم هوا خوب و آفتابی بود تصمیم گرفتم ببرمت پارک اول قرار بود بابایی هم باهامون بیاد اما بعدا کار براش پیش اومد و مجبور شد بره سرکار منم مجبور شدم تنهایی ببرمت البته وسط راه زنگ زدم هانیه و گفتم ما داریم میریم پارک واگه می تونی میعاد و بیار که یه خورده بعدش میعاد جوون با آقا محمدرضا اومدن پیشمون دست میعاد جوون درد نکنه با این هدیه ای که بهت داد خییییییییییلی حال کرده بودی با سه چرخه ات راه میبردمت کیییییییییف کرده بودی حتی وقتی بردمت زمین بازی دوست داشتی زودی بیای و دوباره با چرخت دور پارکو بچرخیم ...
نویسنده :
مدیر
12:07